شعر در مورد
شیراز,شعر در مورد شیرازی,شعر در مورد شیرازی ها,شعری در مورد شیراز,شعر
در مورد شیراز,شعر در مورد شهر شیراز,شعر کوتاه در مورد شیراز,شعر در مورد
دختر شیرازی,شعر در مورد نرگس شیراز,شعر زیبا در مورد شیراز,شعری در مورد
شیراز,شعر در مورد دختر شیرازی,شعر درباره شیرازی ها,شعری درباره شیرازی
ها,شعر هایی در مورد شیراز,شعری در مورد شهر شیراز,شعری زیبا در مورد
شیراز,شعری در مورد شراب شیراز,شعر در مورد شهر شیراز,شعر درباره شهر
شیراز,شعر درباره شهر شیراز,شعر حافظ در مورد شهر شیراز,شعر کوتاه در مورد
شهر شیراز,شعری درباره شهر شیراز,شعری کوتاه در مورد شیراز,شعر کوتاه
درباره شیراز,شعر درباره دختر شیرازی,شعری در مورد دختر شیرازی,شعر در مورد
دختر شیراز,شعری درباره دختر شیرازی,شعر درباره نرگس شیراز,شعر زیبا
درباره شیراز,اشعار زیبا در مورد شیراز,یک شعر زیبا در مورد شیراز,شعری
زیبا درباره شیراز,شعر شیرازی,شعر شیرازی بیژن سمندر,شعر شیرازی یدالله
طارمی,شعر شیرازی عاشقانه,شعر شیرازی میگه وی ها,شعر شیرازی برای عروسی,شعر
شیرازی عروسی,شعر شیرازی سمندر,شعر شیرازی خنده دار,شعر شیرازی طنز,شعر
شیراز,شعر شیرازو میگن نازه,شعر شیراز میگن نازه,شعر شیراز از بیژن
سمندر,شعر شیرازی بیژن سمندر,دانلود شعر شیراز بیژن سمندر,کتاب شعر شیراز
بیژن سمندر,شعر شیرازی یداله طارمی,شعر شیرازی از یدالله طارمی,دانلود شعر
شیرازی یدالله طارمی,اشعار شیرازی یداله طارمی,شعر شیرازو میگن نازه
واسه,اهنگ شیرازو میگن نازه,متن شعر شیرازو میگن نازه,دانلود اهنگ شیرازو
میگن نازه,معنی شعر شیرازو میگن نازه,دانلود ترانه شیرازو میگن نازه,دانلود
اهنگ شیرازو میگن نازه واسه,شعر عاشقانه شیرازی,شعر عاشقانه شیراز,شعرهای
عاشقانه شیرازی,سعدی شیرازی شعر عاشقانه,شعر عاشقی شیرازی,شعر شیراز میگن
نازه واسه افتو جنگش,متن شعر شیرازو میگن نازه واسه آفتو جنگش,اهنگ شیراز
میگن نازه,متن شعر شیراز میگن نازه,اهنگ شیراز که میگن نازه,شعر شیرازی
میگه ووی ها,دانلود شعر شیرازی میگه وی ها,شعر شیراز بیژن سمندر,شعر سفره
شیراز از بیژن سمندر,شعر های شیرازی برای عروسی
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد شیراز برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
خوشا شیراز و وضع بیمثالش
ز رکن آباد ما صد لوحش الله
به شیراز آی و فیض روح قدسی
که شیرینان ندادند انفعالش
چه داری آگهی چون است حالش
گر آن شیرین پسر خونم بریزد
دلا چون شیر مادر کن حلالش
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو میترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش
خوشا سپیده دمی باشد آنکه بینم باز
رسیده بر سر الله اکبر شیراز
بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین
که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز
نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم
که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز
هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی
که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز
به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر
به حق روزبهان و به حق پنج نماز
که گوش دار تو این شهر نیکمردان را
ز دست ظالم بد دین و کافر غماز
به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا
که دار مردم شیراز در تجمل و ناز
هر آن کسی که کند قصد قبه الاسلام
بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز
که سعدی از حق شیراز روز و شب می گفت
که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز
رفتم از خطه شیراز و به جان در خطرم
وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم
میروم دست زنان بر سر و پای اندر گل
زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم
گاه چون بلبل شوریده درآیم به خروش
گاه چون غنچه دلتنگ گریبان بدرم
من از این شهر اگر برشکنم در شکنم
من از این کوی اگر برگذرم درگذرم
بی خود و بی دل و بی یار برون از شیراز
«میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم »
قوت دست ندارم چو عنان میگیرم
«خبر از پای ندارم که زمین می سپرم »
این چنین زار که امروز منم در غم عشق
قول ناصح نکند چاره و پند پدرم
ای عبید این سفری نیست که من میخواهم
میکشد دهر به زنجیر قضا و قدرم
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می زنند
یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را
شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را
شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را
دیدمت دورنمای در و بام ای شیراز
سرم آمد به بر سینه، سلام ای شیراز
وامداریم سرافکنده ز خجلت در پیش
که پس انداخته ایم اینهمه وام ای شیراز
توسن بخت نه رام است خدا می داند
ورنه دانی که مرا چیست مرام ای شیراز
نکهت باغ گل و نزهت نارنجستان
از نسیمم بنوازند مشام ای شیراز
نرگسم سوی چمن خواند و سروم سوی باغ
من مردد که دهم دل به کدام ای شیراز
به قیام از بر هر گنبد سبزی سروی
چون عروسان خرامان به خیام ای شیراز
توئی آن کشور افسانه که خشت و گل تست
با من از عهد کهن پیک و پیام ای شیراز
سرورانت مگر از سرو روانت زادند
که در آفاق بلندند و به نام ای شیراز
قرن ها می رود و ذکر جمیل سعدی
همچنان مانده در افواه انام ای شیراز
خواجه بفشرد سخن را و فکندش همه پوست
تا به لب راند همه جان کلام ای شیراز
زان می لعل که خمخانه به حافظ دادی
جرعه ای نیز مرا ریز به جام ای شیراز
زان خرابات که بر مسند آن خواجه مقیم
گوشه ای نیز مرا بخش مقام ای شیراز
ترک جوشی زده ام نیم پز و نامطبوع
تب عشقی که بتابیم تمام ای شیراز
شهسوار سخنم لیک نه با آن شمشیر
که به روی تو برآید ز نیام ای شیراز
شاید از گرد و غبار سفرم نشناسی
شهریارم به در خواجه غلام ای شیراز
لفظ نازک، حسن معنی را دو بالا می کند
شیشه شیراز می باید می شیراز را
از خود آرایی سبک پروازی از طاوس رفت
گشت رنگینی حنای بال و پر پرواز را
جبهه واکرده مفتاح زبان بسته است
صفحه آیینه طوطی را سخن پرداز کرد
هر که صائب معنی رنگین به لفظ تازه بست
باده شیراز را در شیشه شیراز کرد
بهر معنی های رنگین لفظ را پرداز کن
باده شیراز را در شیشه شیراز کن
بوی گل در غنچه سربسته ایمن از صباست
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ
ورا بود شیراز تا اصفهان
که داننده خواندش مرز مهان
نسیم صبح دلبر می شنیدم
دلم دیوانگی آغاز می کرد
خیال آب رکناباد می پخت
هوای خطه شیراز می کرد
زوعده های دروغش دل اضطراب ندارد
سرکمندفریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداداوشوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
سعدی آن بلبل شیراز چمن
در گلستان سخن دستان زن
شد شبی بر شجر حمد خدای
از نوای سحری انوار قدم
کجاست منزل این خاکدان تیره نهاد
که هر چه هست چو ریک زوان به پرواز است
تنم گلی ز خیابان جنت کشمیر
دل از حریم حجاز و نواز شیراز است
خود گرفتم ز غم خویش بسوزی تو مرا
چون من امروز که داری که سخن ساز آید؟
قصه اوحدی از راه سپاهان بشنو
همچو آوازه سعدی که ز شیراز آید
درین حرمانسرا هر کس تسلی نشه ئی دارد
دماغ گنج بر خود چیدنم این بس که حیرانم
خیالی نیست در دل کز شرر بالی نیفشاند
جنون دارد تب شیراز خس و خار بیابانم
آخر آغوش خیال از خویش خالی کردنست
شیشه ئی داری دو روزی گرم کن جای پری
تا کجا گردد غبار وحشت اسباب جمع
بگذر از شیراز بندی های اجزای پری
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
در این جهان ز برای دل رهی آورد
همی رویم به شیراز با عنایت بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزل های حافظ از شیراز
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمر خضر می بخشد زلالش
میان جعفرآباد و مصلا
عبیرآمیز می آید شمالش
به شیراز آی و فیض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش
که نام قند مصری برد آن جا
که شیرینان ندادند انفعالش
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش
گر آن شیرین پسر خونم بریزد
دلا چون شیر مادر کن حلالش
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
عاقبت شیراز و تبریز و عراق
چون مسخر کرد وقتش در رسید
آنکه روشن بد جهان بینش بدو
میل در چشم جهان بینش کشید
چشم آفت مستان شده رخ طیره بستان شده
شیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمده
دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من
چون دیده در بار من لعلش گهر بار آمده
چشم آفت مستان شده رخ طیره بستان شده
شیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمده
دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من
چون دیده در بار من لعلش گهر بار آمده
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است، رهی
«همه گویند، ولی گفته سعدی دگر است »
در رگ و در ریشه من اینهمه گرمی ز چیست؟
شور عشقم، یا شراب کهنه ام، یا آتشم؟
از حریم خواجه شیراز می آیم رهی
پای تا سر مستی و شورم، سراپا آتشم
از دیار خواجه شیراز میآید «رهی »
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند
میرسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گهرباری کند
از داغ آتشین لب او، همچو نای و نی
دل را، به ناله زمزمه پرداز کرده ایم
چون شبنمی، که بر ورق گل چکد، رهی
اشکی، نثار خواجه شیراز کرده ایم
جانانه او نیست به جز خواجه شیراز
ای جان جهان برخی جانانه دشتی
از باده بود مستی رندان و رهی را
سرمست کند گفته رندانه دشتی
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود
کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
اگر آن یار سفرکرده ما بازآید
گو تو بازآی که گر خون منت درخوردست
پیشت آیم چو کبوتر که به پرواز آید
کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
اگر آن یار سفرکرده ما بازآید
گو تو بازآی که گر خون منت درخوردست
پیشت آیم چو کبوتر که به پرواز آید
خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش
عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل
صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش
لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی
و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
شنیده ای که مقالات سعدی از شیراز
همی برند به عالم چو نافه ختنی
مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت
برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن
ما را نمی گشایند از قید مهربانی
هر که سودانامه سعدی نبشت
دفتر پرهیزگاری گو بشوی
هر که نشنیدست وقتی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک من ببوی
مستی از من پرس و شور عاشقی
و آن کجا داند که درد آشام نیست
باد صبح و خاک شیراز آتشیست
هر که را در وی گرفت آرام نیست
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشه شیرین ز شکر بازآمد
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم
بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشه شیرین ز شکر بازآمد
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم
بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد
خوشا سپیده دمی باشد آنکه بینم باز
رسیده بر سر الله اکبر شیراز
بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین
که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز
نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم
که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز
هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی
که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز
به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر
به حق روزبهان و به حق پنج نماز
که گوش دار تو این شهر نیکمردان را
ز دست ظالم بد دین و کافر غماز
به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا
که دار مردم شیراز در تجمل و ناز
هر آن کسی که کند قصد قبه الاسلام
بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز
که سعدی از حق شیراز روز و شب می گفت
که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز
سر امید فرود آر و روی عجز بمال
بر استان خداوندگار بنده نواز
به نیکمردان یارب که دست فعل بدان
ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز
در اقصای گیتی بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی
تمتع به هر گوشه ای یافتم
ز هر خرمنی خوشه ای یافتم
چو پاکان شیراز، خاکی نهاد
ندیدم که رحمت بر این خاک باد
تولای مردان این پاک بوم
برانگیختم خاطر از شام و روم
نان شیراز خورد شکر نگفت
زین سبب در میان آب فسرد
همه با اصل خویش واگردند
خواه لر می شمار و خواهی کرد
در مرتبه ای سلطان در مرتبه ای درویش
در مرتبه ای شاه است در مرتبه ای دستور
در مرتبه ای کرمان در مرتبه ای شیراز
در مرتبه ای پیدا در مرتبه ای مستور
هست رازی میان دیده و دل
می کند فاش غمزه غماز
سیدم دل ببرد از همه کس
گر چه دل را گذاشت در شیراز
سخنم ساقیئی است روح افزا
نفسم مطربی است خوش آواز
ملک من عالمی است بی پایان
وان تو از ختا است تا شیراز
خاطرم می کشد سوی شیراز
مرغ جان می کند روان پرواز
رند مستم به دست جام می است
کرده ام باز بیخودی آغاز
جام و می لب نهاده اند به لب
نی و نائی به همدگر دمساز
در گلستان عشق سرمستان
بلبلانند جمله خوش آواز
سر ساقی و حال میخانه
بشنو از من ز دل به سوز و نیاز
عارفانه درآ به خلوت عشق
عاشقانه به عشق او می ناز
نور سید ز نعمت الله جو
راز محمود باز جو ز ایاز
گسستم از همه عالم به اصل خویش پیوستم
به اصل خود چو پیوندی بدانی اصل و پیوندم
مکن دعوت مرا شاها به شیراز و به اصفاهان
که دارم باهری میلی وجویای سمرقندم
دیدمت دورنمای در و بام ای شیراز
سرم آمد به بر سینه، سلام ای شیراز
وامداریم سرافکنده ز خجلت در پیش
که پس انداخته ایم اینهمه وام ای شیراز
توسن بخت نه رام است خدا می داند
ورنه دانی که مرا چیست مرام ای شیراز
نکهت باغ گل و نزهت نارنجستان
از نسیمم بنوازند مشام ای شیراز
نرگسم سوی چمن خواند و سروم سوی باغ
من مردد که دهم دل به کدام ای شیراز
به قیام از بر هر گنبد سبزی سروی
چون عروسان خرامان به خیام ای شیراز
توئی آن کشور افسانه که خشت و گل تست
با من از عهد کهن پیک و پیام ای شیراز
سرورانت مگر از سرو روانت زادند
که در آفاق بلندند و به نام ای شیراز
قرن ها می رود و ذکر جمیل سعدی
همچنان مانده در افواه انام ای شیراز
خواجه بفشرد سخن را و فکندش همه پوست
تا به لب راند همه جان کلام ای شیراز
زان می لعل که خمخانه به حافظ دادی
جرعه ای نیز مرا ریز به جام ای شیراز
زان خرابات که بر مسند آن خواجه مقیم
گوشه ای نیز مرا بخش مقام ای شیراز
ترک جوشی زده ام نیم پز و نامطبوع
تب عشقی که بتابیم تمام ای شیراز
شهسوار سخنم لیک نه با آن شمشیر
که به روی تو برآید ز نیام ای شیراز
شاید از گرد و غبار سفرم نشناسی
شهریارم به در خواجه غلام ای شیراز
هرگز به ناز سرمه فروشش نیاز نیست
نرگس که از خم ازلش ناز می دهند
بار دمه و ستاره در ایوان شهریار
کامشب صلا به حافظ شیراز می دهند
به زیر سایه سروم به خاک بسپارید
که سرسپارده بودم به سرو بالائی
صدای حافظ شیراز بشنوی که رسید
به شهر شیفتگان شهریار شیدائی
شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز
بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
ستاره، گرچه به گوش فلک شود آویز
افق طالع من طلعت باباکوهی است
کو فروتابد از آن کوه سرافراز به من
بانی کلک فریدون به قطار از شیراز
بار زد قافله شکر اهواز به من
باز شد روزنی از گلشن شیراز به من
میکشد نرگس و نارنج سری باز به من
سروناز ارم از دور به من کرد سلام
جای آن را که چنان سرو کند ناز به من
افق طالع من طلعت باباکوهی است
کو فروتابد از آن کوه سرافراز به من
بانی کلک فریدون به قطار از شیراز
بار زد قافله شکر اهواز به من
با سر نامه گشودم در گنجینه راز
که هم از خواجه گشوده است در راز به من
شمعی از شیخ شکفته است شبستان افروز
گر چه پروانه دهد رخصت پرواز به من
شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل
عشوه ها می دهد از پرده شهناز به من
دل به کنج قفس از حسرت پروازم سوخت
گو هم آواز چمن کم دهد آواز به من
شهریارا به غزل عشق نگنجد بگذار
شرح این قصه جانسوز دهد ساز به من
هر دلی کز بیضه فولاد سنگین تر بود
سینه کبک است پیش چنگل شهباز ما
دیگران از باده انگور اگر سرخوش شوند
هست صائب معنی رنگین، می شیراز ما
آنقدر تنگدل از نقش پر و بال خودم
که مه عید بود چنگل شهباز مرا
می کند مست مرا ناله مرغان چمن
بود از نغمه رنگین می شیراز مرا
خون دل در ساغر روشندلان زیبنده است
باده شیراز در مینای شیرازی خوش است
خانه آرایی گرانجانی است با موی سفید
صبح چون روشن شود، از شمع سربازی خوش است
پرده از راز من گوشه نشین ساز گرفت
برق در خرمنم از شعله آواز گرفت
بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
به خموشی نتوان دامن این راز گرفت
شد صفای لب میگون تو بیش از خط سبز
باده حسن دگر از شیشه شیراز گرفت
مکن ای شمع نهان چهره ز پروانه من
که ز خاکسترم این آینه پرداز گرفت
فسردگی نفس شعله را گره زده بود
سپند، زمزمه عشق در میان انداخت
به کلک قدرت صائب شکستگی مرساد!
که طرز حافظ شیراز در میان انداخت
به خاک پای خم و گردش پیاله قسم
که تازیانه گلگون می، رگ سازست
ز جام حافظ شیراز مست گردیده است
کلام صائب ازان رو شراب شیرازست
خنده چون کبک به آواز نمی باید کرد
خویش را طعمه شهباز نمی باید کرد
گل به زانو دهد آیینه شبنم را جای
روی پنهان ز نظرباز نمی باید کرد
گوهر راز به غماز سپردن ستم است
باده در شیشه شیراز نمی باید کرد
عرصه تنگ فلک جای پرافشانی نیست
ظلم بر شهپر پرواز نمی باید کرد
داشت تا گوهر من در دل این دریا جای
ساحل از آب گهر جلوه دریا می کرد
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
چه بود عالم ایجاد، که صحرای جنون
از دل تنگ به چشمم قفسی می آید
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
نماز زاهد خودبین کجا رسد جایی
که چرخ سجده خود را سکندری داند
کمال حافظ شیراز را ز صائب پرس
که قدر گوهر شهوار جوهری داند
عیسی همین به چرخ چهارم نرفته است
بسیار ازین پیاده تجرد سوار کرد
این آن غزل که سعدی شیراز گفته است
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
ترا تردد خاطر کشیده است به بند
که آب، می شود از موج خویش سلسله ساز
به فکر صائب ازان می کنند رغبت خلق
که یاد می دهد از طرز حافظ شیراز
چون فلاخن به گرد خویش بگرد
هر چه بردل گران، به دور انداز
صائب از خاک پاک تبریزست
هست سعدی گر از گل شیراز
واصل بحر شود خاک ز همراهی سیل
مرکب تن می چون آب روان مارا بس
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
این اشارت ز جهان گذران ما را بس
هنگامه وصال نیرزد به داغ رشک
پیشانی گشاده گل را به خار بخش
این آن غزل که حافظ شیراز گفته است
زان بحر قطره ای به من خاکسار بخش
در مشق جنون گر چه سر آمد همه عمر
سطری که توان داد به دستی ننوشتیم
این آن غزل سعدی شیراز که فرمود
خرما نتوان خورد ازین خار که کشتیم
به خاکمال حوادث بساز زیر فلک
به آسیا نتوان گفت گرد کمتر کن
ز شعر حافظ شیراز چون بپردازی
به گوشه ای بنشین شعر صائب از بر کن
زبان شعله به تشریف عشق کوتاه است
قیاس این سخن از آذر و سمندر کن
درین غزل نظر از خواجه یافتی صائب
به روح حافظ شیراز می به ساغر کن
گرد پاپوش نیفشانده به صحرای وطن
باز طرح سفر انداخته ای یعنی چه؟
شرمی از حافظ شیراز نداری صائب؟
این چنین تیغ زبان آخته ای یعنی چه؟
زین گریه دروغ که ای پیر می کنی
آبی به شیراز سر تزویر می کنی
زان به بود که سیر کنی صد گرسنه را
چشم گرسنه خود اگر سیر می کنی
جانم فدای خاطر صاحب دلی که گفت:
«شیراز جای مردم صاحب کمال نیست »
درویشی و غریبی و زحمت ز حد گذشت
زین بیش ای عبید مرا احتمال نیست
مرا دلیست گرفتار خطه شیراز
ز من بریده و خو کرده با تنعم و ناز
خوش ایستاده و با لعل دلبران در عشق
طرب گزیده و با جور نیکوان دمساز
رفتم از خطه شیراز و به جان در خطرم
وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم
میروم دست زنان بر سر و پای اندر گل
زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم
گاه چون بلبل شوریده درآیم به خروش
گاه چون غنچه دلتنگ گریبان بدرم
من از این شهر اگر برشکنم در شکنم
من از این کوی اگر برگذرم درگذرم
بی خود و بی دل و بی یار برون از شیراز
«میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم »
قوت دست ندارم چو عنان میگیرم
«خبر از پای ندارم که زمین می سپرم »
این چنین زار که امروز منم در غم عشق
قول ناصح نکند چاره و پند پدرم
ای عبید این سفری نیست که من میخواهم
میکشد دهر به زنجیر قضا و قدرم
شعر در مورد شیراز
بیمن معدلت پادشاه بنده نواز
بهشت روی زمین است خطه شیراز
فلک مهابت خورشید رای کیوان قدر
ستاره جیش مخالف کش و موافق ساز
شعر در مورد شیرازی
رسید رایت منصور شاه بنده نواز
به خرمی و سعادت به خطه شیراز
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
خدایگان مخالف کش موافق ساز
شعر در مورد شیرازی ها
پیر شیراز، شیخ روزبهان
آن به صدق و صفا فرید جهان
اولیا را نگین خاتم بود
عالم جان و جان عالم بود